مرگ عجب مرا به نوشتن هل می‌دهد. در اینجایی که گوشه و کنارش تار بسته. جراتی هم نیست که اعتراف کنم که چه شد که تارها آمدند.

چندتایی مرگ را شنیده‌ام این روزها. حتی کشتن را شنیده ام. و تاب آورده‌ام و دلداری داده‌ام.

 دیشب شنیدم حسین دیوونه مرده. می‌گفتند عاشق شده و بعد دیوانه شده. در آن شهر ما چندتایی دیوانه مشهور داشتیم و این یکی از همه بیشتر با من رفیق بود. البته یکی دیگه هم هست که خب عاقل‌تر است و هنوز نمرده که بنویسمش.

حسین همیشه بوی شاش می‌داد چون برایش مهم نبود که کجا می‌شاشد. می‌شاشید به دنیا. نه در حرف مثل من بلکه در عمل. عمل باید بویش را بدهد چون طبله عطار، نه چون من بلندآواز و میان‌تهی. مهمترین نکته‌ش همین بود و نگاهی که دخترها و زن‌ها را می‌کاوید. من مطمئنم که مهربانی را می فهمید. حرف می‌زد. از این کفش‌های برزنتی سفید داشت که مینداخت تِی پا.

چقدر تصویرش زنده‌ست. دلم میخواست آنجا بودم و می‌رفتم خاک‌سپاری. کسان داشت ولی بعید می‌دانم برای مرگش کسی دلداری بخواهد.

می شد که مراسمش دلداری خود آدم باشد در مرثیه مرگ.

یکی گفت که تو در ایران قدیم، اگر بودی، سردار می‌شدی. با خودم فکر کردم که منِ روشنفکر بشوم عصای دست جنگ و جنگ دوستان؟! امکان ندارد. مگر اینکه بقول دکتری، تلکلتوآلم هنوز نیامده باشد و همان اولش مانده باشم هنوز.

من ضد جنگم ولی با خودم صادق که می‌شوم می‌یینم چقدر تصویر کشته‌شده قارنِ رزم‌زن را دوست دارم. سردارِ ریشِ سفید به خون خضاب کرده‌ی شاهنامه.