خاطرات بخاری

دبیرستان بودم. صبح خیلی زود از خانه بیرون میزدیم. کمی بعد از شش و نیم، بعد از خبرهای ورزشی صبح‌گاهی. و دوستی که خیلی زودتر از خانه‌ای دورتر راه افتاده و دم در منتظر بود و باهم پیاده می‌رفتیم. راه طولانی بود. از این آدم سال‌هاست خبری ندارم. زمستان‌ها سرد بود. رقابت نانوشته‌ای وجود داشت که چه کسی بخاری کلاس را روشن کند. همه کسانی که زود می‌رسیدند یک کبریت توی جیبشان داشتند که داشتنش حتمن جرم بود از نظر مدیرها و معاون‌ها و ریسک‌های خودش را داشت. هر کلاس یک علاءدین داشت. بخاری کلاسی. مستخدم هم دیگه فهمیده بود که لازم نیست بیاید و بخاری کلاس‌ ما را روشن کند. یادم هست که برخی دیگر کلاس‌ها در مواقع ضروری دنبال ماها می‌آمدند. ماهایی که سیگاری نبودیم ولی کبریت داشتیم و این موضوع از شدت جرم خودروشن‌کنی بخاری‌ها می‌کاست. حداقل در ذهن ما. یکی از بچه‌ها بود که سر موضوعی با هم قهر بودیم. البته که بقول سعدی روی‌نظرمان بهم بود ولی آن روزها غرور جوانی زورش بیشتر بود. این یکی گمانم حتی اینجا را بخواند! یادم هست که خیلی از روزها یا اون نفر اول بود یا من، و سلامی نبود، و کسی که اول رسیده بود دور بخاری نشسته بود و آن یکی باید با سرما کنار می‌آمد. الان یادم آمد که یکی از کارهای خطیر دزدیدن بخاری از کلاس‌های دیگر و انتقال آن به آخر کلاس برای ته‌کلاسی‌ها بود که منم همیشه جزوشان بودم. بخاری اصلی همیشه کنار معلم می‌ماند و اینکه تو ، بصورت نشسته بخاری دم پایت داشته باشی از لذات شاهانه بود برایمان. این خاطرات بخاری این روزها هی در سرم می‌چرخند. بنظر بامزه و جذاب می‌آیند و الحق هم هستند ولی نه این روزها. به این فکر می‌کنم که تفاوت دمای شهر ما و پیرانشهر چقدرممکن است باشد. و خاطرات بخاری می‌سوزانّدم.

سهمیه دانشجویی

من خیلی پُرروام؟ که هنوز امروز را بخشی از خودم  یا خودم را بخشی از امروز می‌دانم یا هرچیزی که این معنا را بدهد که من و امروز با هم یک چیزی قاطی داریم.

یادآن‌روزهایی که شعار سردر اینجا آرزون آزادی پلی‌تکنیکی‌های دربند بود بخیر. کلاه از سر برمی‌دارم برای عباس و مجید. و برای زنی که این‌روزها همه حرف از پیروزی‌ش می‌زنند و من نمی‌خوام به ذهنم اجازه دهم که به آسیب‌های دایم 40 روز غذانخوردن و حس و حال بچه‌هایش فکر کند.

مغر من جا ندارد. گرفتار خودم شده‌م. شرمنده‌م؟ حتی این را هم نمی‌دانم. باز خوب شد یادم بود که امروز چه روزی‌ست. سرتان سلامت همه آن‌هایی که سهم ما از شما تنها یادتان کردن و نام‌تان را آوردن ست و شماها هنوز هنوز دربندید.

نامه ده – وااااااااااحد

حال غریبی بود. حالم برای خودم غریب بود. این خانه‌م را که ندیده‌‌ای مثل همان قبلی سردست. پتویی روی پاهایم انداختم. چراغ‌ها را خاموش کردم. نشستم و به تو فکر کردم. البته که شروعش اثر این واحدخوانی بوشهری‌ها بود. این حس غریب با آن واحد خوانی آمد. غریب شدم برای خودم. با خودم فکر کردم که سهم من از تو یا سهم من از تو گاه‌به‌گاهی یادی‌ست یا اشکی. راستی غزه هم آتش‌بس شد. خیلی‌ها بهم گفتند که نامه قبلی غمگین بوده. من چه می‌توانستم بگویم؟ لبخندی زدم و گفتم هست دیگر. یاد آن شعر رفیقی قدیمی افتادم.

من تماشای تو می‌کردم و حیران بودم / کز تماشای تو جمعی به تماشای منند.

ریتم واحدخوانی همجنان شلاقی بر روحم فرود می‌آمد. و عجب انرژی‌ست دراین تکانهای دست در تاریکی. از حام من اگر بپرسی غریب‌م برای خودم. دلم میخواد تو باشی و بگم : های غریبه! عم چیه، عصه نخور. منم غریبم.