نامه 9 - شروع برفها
چقدر دلم میخواست برایت بنویسم. باید میرفتم میدویدم تا روم بشه که بنویسم. صبح رفتم نه شب. و صبحها ادامهش خواهم داد. با هم صبحها میرفتیم. راستی آن خانه نیستم دیگر. و آن پارک هم نمیروم طبعن.البته هنوز نزدیکیم و این پارک هم خوب است. توچال و برفها معلومند. فقط تو نیستی. و طنابت نیست. اسمت را که میبینم پای بیانیهها میمانم خوشحال شوم یا ناراحت. کله خر. برای همینهاست که مرخصی نداری دیگر. ولی اسمت که هست یعنی همانی که بودی. و من پر میشوم از غرور. پر میشوم از غم.
حال و روزم این روزها فگار ست. از آن جنسی که گفتنی نیست و حل شدنی هم نیست. فردا پایم را میکنم توی اولین برفهایِ عمیقِ امسال. روی کوههای البرز مرکزی. و بهجایت رو به دماوند و آزادکوه فریاد خواهم زد. و خواهم خواند. از حال من اگر بپرسی خانهم سرد است و هوا سردتر شده و من دلم پیش توست و سلولت که ممکن از خانه من هم سردتر باشد. دلت گرم رفیق.