تُوانم مگر خانه‌ای ساختن

 

یک‌باره آمدم اینجا و خواندم و در دلم افتاد که دوست دارم باز بنویسم. اینجا بنویسم.

 

هی خواندم و به یاد آوردم روزها و شب‌ها و آدم‌ها را، نوشته‌های خودم و نظرات. از ایلیا که الان برادر اروند شده. احسان رفته، مبین همین هفته پیش بعد از نه سال آمد و دیدم‌ش و شرابی که دم رفتن بهم داده بود را باز کردیم و نوشیدیم خلاف مزه‌ش که خیلی خوب هم نبود. بامزه‌ش حس خوب چندین‌باری بود که بغل‌م کرد وقتی که فهمید که شراب را نگه داشته‌ام. مصطفی بیرون آمده و سفر می کند. یگانه مرده، خیلی‌ها آمدند و رفتند و هستند؛ خیلی‌ها.

 

 

برفتند و ما را سپردند جای / نماند کس اندر سپنجی سرای

ما هیچ‌وقت گریه نکرده بودیم رودرروی هم. از بس که همه چیز را مسخره می‌کردیم و می‌‌خندیدم. از بس که غرور داشتیم. دیشب با غمِ سنگینی که همراه با یک فریاد بر دلم نشست فهمیدم که ما زیر همه آن خنده‌های مسخره، همه حس‌های عالم را با هم زندگی کرده‌ایم. زیر باران‌های ریز و سرد زمستانِ خیابان‌های آن شهرِ کوچک. سه‌ترکه پشت موتور، و هی چرخ و چرخ و چرخ ...

خیلی گذشته از آن روزها و شب‌ها. بیش از 16 سال. اینکه آنها زن گرفتند و بچه‌ای هم آمده، برایم نشانی نبود. نشانی بزرگ شدنمان این بود که محسن نوشت: اوستا علی مرد، به عزیز زنگ بزن و تسلیت بگو.

 نگاهم ثابت شد و از همین‌جا رفتم تا ته آن کوچه، آن دربِ همیشه نیمه‌باز، فریاد "عزیز" بجای زنگ زدن،اوستا علی و دستهای زمختش. نگاه مهربان و عمری که بالا داربست‌ها گذراند. یک زحمت‌کش واقعی، یک بنا. چقدر دلم تنگ شد برای عزیز سیاه. چقدر دلم می‌خواست بودم و بغل‌ش می‌کردم و گریه می‌کردیم.

 یک‌شبانه‌روز صبر کردم تا جرات تماس پیدا کنم. عزیر خواست با شوخی و خنده حال و احوال کند، گمانی نمی‌برد که خبر شده باشم. شکه شد با صدای من و بغضی که خیلی زود ترکید. باورش نمی‌شد. از اول تا آخرِ همه حرف‌هایم هق‌هق با گریه همراه بود. شکستم و از آن پوسته بیرون آمدم. گفتم که دلم تنگ شده برایش، که شرمنده‌م که نبودم امروز صبح. پوسته غرور و جوانی‌مان شکست، من و عزیز امشب باهم بزرگ شدیم.

 * فردوسی

نامه :حسن عهدم نگذارد که نِهم پای دگر

ببین باز می‌بارد آرام برف... من هم آرام‌تر شده‌م انگاری. دل‌م اما نه. ول کن دل‌م را. خواستم برایت بنویسم که برف که می‌آید من یاد این آهنگ می‌افتم و یاد شعر آرش و یاد رجایی شهر که چقدر ممکن‌ست سرد باشد یا نباشد. صبح پیامک آمد که می‌توانی بمانی خانه و از خانه کار کنی. امروز باید به شرکتی دیگر جواب می‌دادم که آیا می‌روم پیش‌شان یا نمی‌روم. نمی‌روم دیگر، معلوم نیست آنها هم روز برفی تعطیلمان کنند که فرو رویم در فکرها و غم‌هامان با برف سفید. از جال من اگر بپرسی، مثل برف خشک‌م ولی از آب ساخته‌شده‌م

نیامان کَهُن بود گر ما نویم

فکرش را می‌کردم ولی دلم نمی‌خواست به این زودی باشد. آن روز، روزی که با دستی به کمر زده تمام آن زمین خشک و ترک خورده از بی‌آبی را متر به متر به آرامی قدم زد، زمینی که روزی باغی بوده، یکی از باغ‌هایش و افسوس خورد که نمی‌تواند دوباره آبادشان کند؛ آن روز زا یادم نمی‌رود و نخواهد رفت. این تصویر برای‌م پاک نشدنی‌ست از عشق یک آدم به خاک و زمین و آبادگری. رسیدن از هیچ به همه‌چیز از راه زمین و خاک و بذر و محصول. و حالا پایش شکسته و عمل شده و پیچ کار گذاشته‌اند و اینها. می‌دانم که دیگر خنده‌ش را مثل قدیم‌ها نخواهم دید. از این چندماه در خانه ماندن بیرون خواهد آمد؟ خانه‌نشینی ‌می‌کشدش.

*ح.ف

تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی

شب‌ها عجیب می‌گذرند. می‌شود که یکی کنارت خوابیده باشد، تو بروی تا دورترین جای جهان و برگردی و او هنوز خواب باشد و از سفر دور و درازت هم هیچ نفهمد. و من تازه دارم می‌فهمم که چه مایه از سفرهای شب‌ها را نفهمیده‌ام وقتی که در خواب بوده‌ام. حس می‌کنم زندگی‌م این روزها "بالزاکی" شده است. همین حد کفایت است.


ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت

هرازگاهی اگر مجموعه عکسی، چیزی پیدا کنم که واقعیات را در مورد اینجا درست‌تر نشان دهد برای همکاران خارجکی‌م می‌فرستم و معمولن استقبال می‌شود. آنهایی که اینجا را دیده‌اند البته خیلی نگاه خوبی دارند و برخی جواب‌هاشان روزت را می‌سازد.

Dear 0000

It is useless to try to convince me because I already am

I do know that your country actually is different compared to what those western authorities try to make us believe it is

Best regards

Bernd

Flexible Foam

*ح.ف

دم چرخ بر ما همی بشمرد

امروز صبح کمی بیشتر از زمان معمول، جلوی آیینه ماندم .

به خاک افکنم، برکشم نام خویش

ح.ف

دیروز مردی در خاک شد که می‌تواند انگیزه "انسان" بودن و ماندن باشد. نه اینکه تنها خودش از انسان بودنش لذت ببرد، بل آن که آدمیانِ "هفت‌کشورزمین" افتخار کنند که می‌شناختندش. همین‌کاری که من الان دارم می‌کنم. میخواهم عادت جدیدم را به نامِ او گره بزنم. در واقع خودم را به او. طی همین دوهفته اخیر. از زمانی که آن سیاهِ دوست‌داشتنی و محترم دیگر نفس نکشید. دلم خواست هرازگاهی جلوی چشمان‌م را به احترامش سیاه کنم. چشم بربندم و بستم. هیجان‌ش کم بود ولی حال خوبی داشت. هیجانش را در بزرگراه‌ها پیدا کردم. رکوردم سه ثانیه‌‌ست. در سیاهی فرو می‌روی و وقتی چشم باز کنی دنیا و تو هنوز در همان مسیر پیش می‌روید. تا امروز که اینگونه بوده، چشم بازکرده‌ام و چیزی عوض نشده بوده. شاید باید بیشتر زمان دهم برای تغییر.