ما هیچ‌وقت گریه نکرده بودیم رودرروی هم. از بس که همه چیز را مسخره می‌کردیم و می‌‌خندیدم. از بس که غرور داشتیم. دیشب با غمِ سنگینی که همراه با یک فریاد بر دلم نشست فهمیدم که ما زیر همه آن خنده‌های مسخره، همه حس‌های عالم را با هم زندگی کرده‌ایم. زیر باران‌های ریز و سرد زمستانِ خیابان‌های آن شهرِ کوچک. سه‌ترکه پشت موتور، و هی چرخ و چرخ و چرخ ...

خیلی گذشته از آن روزها و شب‌ها. بیش از 16 سال. اینکه آنها زن گرفتند و بچه‌ای هم آمده، برایم نشانی نبود. نشانی بزرگ شدنمان این بود که محسن نوشت: اوستا علی مرد، به عزیز زنگ بزن و تسلیت بگو.

 نگاهم ثابت شد و از همین‌جا رفتم تا ته آن کوچه، آن دربِ همیشه نیمه‌باز، فریاد "عزیز" بجای زنگ زدن،اوستا علی و دستهای زمختش. نگاه مهربان و عمری که بالا داربست‌ها گذراند. یک زحمت‌کش واقعی، یک بنا. چقدر دلم تنگ شد برای عزیز سیاه. چقدر دلم می‌خواست بودم و بغل‌ش می‌کردم و گریه می‌کردیم.

 یک‌شبانه‌روز صبر کردم تا جرات تماس پیدا کنم. عزیر خواست با شوخی و خنده حال و احوال کند، گمانی نمی‌برد که خبر شده باشم. شکه شد با صدای من و بغضی که خیلی زود ترکید. باورش نمی‌شد. از اول تا آخرِ همه حرف‌هایم هق‌هق با گریه همراه بود. شکستم و از آن پوسته بیرون آمدم. گفتم که دلم تنگ شده برایش، که شرمنده‌م که نبودم امروز صبح. پوسته غرور و جوانی‌مان شکست، من و عزیز امشب باهم بزرگ شدیم.

 * فردوسی