رفتم نان بخرم و گنجشککی دیدم با یک یاکریم که از جلوی پایم پریدند و کمی، فقط کمی آنطرف‌تر بر زمین نشستند. یادم آمد، قبلها اینجوری نبود. چرا بازیهایمان آنقدر خشن بود، چرا ابزارمان جنگی بود همیشه، چرا جنگجو بزرگ شدیم؟ تنفنگهای بادی 5/4 و 5/5، ساچمه‌هایی که ایده‌آلشان نشستن بربدن پرنده‌ها بود، تیر کمانهای سیمی و سنگی، 6 کشه و 12 کشه، با جیر قرمز. جنگ بود که ما هم جنگجویانه بازی می‌کردیم؟ تنها در آن شهر کوچک ما آنجوری بود؟ بزرگتر هم که شدیم ترمه توی خط، با کمربند، ولی هیچگاه دلگیری نبود. من هیچگاه زیاد آن بازیها را نکردم ولی همیشه در محیطشان بودم، چگونه اینی شده‌ام که الان هستم؟ آدمها را پس چه می‌سازد؟ چرا دلم برای هر حیوانی که انسانی آزارش دهد می‌سوزد؟

بازیهای رایانه ای الان چه تربیت می‌کنند؟ ما همدیگر را می‌زدیم، همه چیز را می‌زدیم ولی بار عاطفیمان زیاد بود. همدیگر را و دارائیهای بچگیمان را بسیار دوست داشتیم. الآنیها ندارند یعنی؟ دفتر 100 برگ دارائی بزرگی محسوب می‌شد، اگر جلد خاصی داشت که دیگر گنج بود، ولی خیلی بهم حسودی نمی‌کردیم. نمی‌دانم، یادم نمی‌آید که فخرفروشی زیاد داشته باشیم، نه اینکه نداشتیم ولی کم بود، یکدست‌تر بودیم. همیشه احساس می کنم بزرگتر که می‌شوم از مهربانی جامعه کاسته می‌شود، شاید از مهربانی من، شاید از مهربانی ما...