باید جلوی پایم را نگاه کنم. این پله‌ها چقدر کوچکند. اگر پاشنه پای‌م به سطح عمودی‌ پله قبلی کشیده شود هنوز نصف انگشت دوم پایم دیگرم روی پله جا نمی‌شود و روی هوا می‌ماند. چقدر دقیق! هر قدمی که برمی‌دارم احساس می‌کنم کل تن‌م جابجا می‌شود. اصالت و تاریخ درونم بالا و پایین می‌رود. سنگین پایین می‌آیم. خیلی سنگین. می‌ترسم.  آن قدیم‌ها انگار این همه توخالی نبوده‌اند که مجبور شوند آن را از تاریخ و افتخارات گذشته و اصالت و این‌ها پر کنند. خودشان وزنی داشته‌ند برای خودشان. وزنِ معقول. می‌توانستند پله‌هاشان را کوچک و گلی بسازند.