پلههای گِلی
 باید جلوی پایم را نگاه
کنم. این پلهها چقدر کوچکند. اگر پاشنه پایم به سطح عمودی پله قبلی کشیده شود
هنوز نصف انگشت دوم پایم دیگرم روی پله جا نمیشود و روی هوا میماند. چقدر دقیق! هر
قدمی که برمیدارم احساس میکنم کل تنم جابجا میشود. اصالت و تاریخ درونم بالا و
پایین میرود. سنگین پایین میآیم. خیلی سنگین. میترسم.  آن قدیمها انگار این همه توخالی نبودهاند که
مجبور شوند آن را از تاریخ و افتخارات گذشته و اصالت و اینها پر کنند. خودشان
وزنی داشتهند برای خودشان. وزنِ معقول. میتوانستند پلههاشان را کوچک و گلی
بسازند. 
 
 
 
    
 
       + نوشته شده در پنجشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 23 توسط .
        | 
       
   
	  تکه های کوچکِ گفتنیِ زندگی