بچرخ تا بچرخیم
شنیدهبودم که آدم ممکن است وقتهایی توی زندگی دور خودش بگردد. نه به معنای دورِکسیگشتن در آن آهنگِاندی که دخترک را روی پشتبام پیدا میکرد، بل به آن معنی که ندانی راه فرار کجاست. چند سال پیش توی کوه این حس را داشتم. مه بود. مهِغلیظ. همه چیز سفیدِمطلق بود. مرز زمین و آسمان یکی شدهبود. یادم نیست برف و بوران هم بود یا نه ولی حتمن بود چون حسم این بود که دور خودمان میگردیم ولی هیچوقت به جا پاهای تازه خودمان روی برف برنخوردیم، حتمن جای پاها با برف پر شده بود دیگر. مطمئن بودم که دور میزنیم ولی بیسرگیجه. البته بعد از ساعتی بالاتر از ابرها بودیم و نفهمیدم کی از آن میدانِخوددورزنی خارج شده بودیم. حالا یاد آن روز افتادهم. الان وسط شهرِ و زیرِ آفتاب یکباره داغ شدهِی فروردین کلهم تو مهست. یا مه دور کلهم را فرا گرفته. البته مهش بیرنگست و دنیا هنوز رنگیست. ولی مطمئنم که دارم دور خودم میچرخم. اینبارحتی به جاپاهایم هم میرسم. باز هم بدون سرگیجه.
تکه های کوچکِ گفتنیِ زندگی