جدول هفتگی، روزانه، ساعتی، لحظهای
دوپاره شدهام. شاید چندپاره.
دلیلش این است که هر لحظهای میتوانم تصور کنم که او کجاست و چه میکند. یعنی میتوانستم.
الان کمکم نقاط سیاه پیدا میشوند. نقاط سیاهی که قبلن مال من بودهاند و روشن. نگاه
میکنم به خودم، خودم سالمم. ذهنم، فکرم چندپاره شده. از بس که از همه چیز خبر
داشت. الان اینجا. آن اتوبان. این را پوشیده. آن را مینویسد. بیدار است. خواب
است. مست است. گریان ست. شاد ست. هر لحظه فکرش از کنارم میپرَد تا او. کجاست و
چه میکند؟ و این روزها خیلی وقتها میپرد و جایی نمییابد برای نشستن. سیاهیها
بیشتر میشوند.  از بس که دیگر خبر ندارد. 
 
 
 
       + نوشته شده در چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲ ساعت 16 توسط .
        | 
       
   
	  تکه های کوچکِ گفتنیِ زندگی