مرگ از نظر من همان حلقه گمشده ایست که زنجیرهای زندگی را با فعل " نمی دانم" به هم می پیونداند. اگر حقیقتش روشن می شد، تکلیف بسیاری از مکتبهای فکری، فلسفی و دینی جهان روشن می شد و آدم هم تکلیف خودش را بهتر می دانست . بگذریم از آرزوها ... حالا که هنوز زندگی برای من بر مدار نمی دانم می چرخد و نمی دانم که به کجا می برد مرا.

دیروز یکی از بهترین معلمانم مرد. شاید نزدیک به یکسال بود که در شرایطی بسیار بد زنده بود. او انسان بزرگی بود و جالب است که همه اینرا می گفتند و می گویند . بخش آخر عمرش را برای خانواده های بدبخت گذاشته بود و شاید همان دردها بدرونش منتقل شد و همان دردها آنقدر متنوع بودند که کسی نفهمید که دردش چه بود. بهرحال : یاد گرفته ایم که آدمهای بد اینجا هم مکافات می دهند و آدمهای خوب همیشه در عنایت نیروهای ماورایی هستند . این مرد که رفت برای من تناقض همه این عقاید بود. آنهمه درد بهیج وجه حق او نبود . اینها درست است اگر اصلاً حقی وجود داشته باشد. بازهم من بیشتر سردرگم شده ام و بیشتر نمی دانم .....